یلدا
بر قامتم به جز غم چیزی به تن ندارم فریاد و اعتراضم ترس از رَسَن ندارم در راه عشق و ایثار این است آرزویم روزی که چون امامم سر بر بدن ندارم بر بوریا بپیچید این جسم بی سرم را من هم فدای عشقم اما کفن ندارم بغضی به سینه اما راهم به گریه بستند درخانه ام ولیکن ، گویی وطن ندارم دیگر هوای شهرم با خون در امتزاج است !! در دل ولی هوای مشک خُتَن ندارم ساسان مظهری
نوشته شده در چهارشنبه 89/10/15ساعت
4:31 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |
Design By : RoozGozar.com |